با عشق و علاقه مدرسه را تأسیس کرد و البته با مشقت زیاد. خیلیها سنگ انداختند و مخالفت کردند. خیلیها به قول معروف، چوب لای چرخ گذاشتند و مدعی شدند همان سواد مکتبی و قرآنی برای دخترها کافی است. دختر را چه به سواد تاریخ و جغرافی و ریاضی و علوم. آخرش میخواهد برود خانه شوهر.
اما خانم مدیر ما در کارش مصمم بود. همین اراده و جدیتش بود که باعث شد بتواند برای اولین بار، پای کارنامه خیلی از دختران دانشآموز روستای کن را امضا کند و به قول خودش، تصدیق ششم ابتدایی به آنها بدهد. حالا سالها از آن روزهای پرتلاش و گاه سخت میگذرد. حالا خانم مدیر، پیر و خسته، در یکی از محلههای منطقهمان، جنتآباد، با تنها فرزندش زندگی میکند و گاهی هم با دیدن شاگردانش که حالا مادران و زنان پا به سن گذاشتهای هستند، خاطرات گذشته را مرور میکند.
«قمرتاج آخوندبزرگی» متولد سوم بهمن 1312 در محله سرآسیاب کن، دارای دیپلم ادبی و معلم و مدیر مدرسههای دخترانه. خودش را این طور برایمان معرفی میکند، اما ما یک چیز دیگر هم به آن اضافه میکنیم:
قمرتاج آخوندبزرگی، مؤسس اولین مدرسه دخترانه روستای کن. اصلاً دلیل دیدار ما با او همین فعالیت بود: ورق زدن دفتر خاطراتش و مرور یادگارهایی که از روزهای مدیریتش مثل گنجینه در سینه حبس کرده؛ پرسوجو از افتتاح مدرسه، همان مدرسهای که یک خانه متروکه و قدیمی بود و او به کمک خیلیها بخصوص امام جماعت مسجد، حاج آقا «علیاکبر تهرانی» آن را مدرسه کرد، مدرسهای که تنور داشت و ایوان و دیوارهای کاهگلی.
میگوید: «سالها طول کشید تا مدرسه شکل استانداری پیدا کند. هزینهها زیاد بود و امکانات کم. پیمودن مسیر برای آوردن مصالح و لوازم مدرسه سخت بود. بارها پدرم را به شهر میفرستادم تا گچ و سیمان ارزان تهیه کند.» میگوید پدرم و لبخندی میزند. آخر، «علیمحمد آخوندبزرگی» پدر خانم مدیر، تأثیر زیادی در زندگیاش داشت.
از همان کودکی با شنیدن صدای قرآن خواندن پدر، علاقه خاصی به قرآن و مسائل دینی پیدا کرد. میگوید: «پدرم ارتشی بود. نماز و قرآن را بلند بلند میخواند. زندگی من با صدای قرآن خواندن پدرم عجین شده بود. هنوز هم طنین صدایش را میشنوم. پدرم در راه تأسیس مدرسه دخترانه برای روستای کن خیلی کمکم کرد. راضی کردن بعضی از پدرها که رضایت نمیدادند دخترشان در امتحان نهایی به خاطر حضور بازرس مرد شرکت کنند به عهده پدرم بود.
پدرم به آنها قول میداد که هیچ مشکلی پیش نمیآید و توجیهشان میکرد تا رضایتشان را بگیرد.» خانم بزرگی را خیلی اتفاقی پیدا کردیم. در یک گردهمایی زنانه، همه خانم مدیر صدایش میزدند. پرسوجوکنان، کمکم دستمان آمد این خانم بزرگی و این خانمهایی که دور و برش را گرفتهاند و سن و سالی ازشان گذشته روزی در مدرسه کن دور هم جمع شده بودند تا باسواد شوند.
خانم بزرگی مدیر بود و کلی از دختران کن دانشآموز. آخر، آن روزها سواد دخترها در حد سواد قرآنی و شرعیات بود. بزرگترها هم همین قدر سواد را برای دخترشان کافی میدانستند و کسی دنبال کار را نمیگرفت. محله روستایی بود و امکانات تحصیلی کافی نبود.
اگر هم امکاناتی بود، برای آقا پسرها بود و دختر خانمها راهی مکتب میشدند و پای صحبتهای ملاباجیها «عمجز » و ترتیل قرآن یاد میگرفتند. خانم مدیر میگوید: «در محله سرآسیاب کن به دنیا آمدم. اما 3 ساله بودم که به اتفاق خانواده به محله رستمآباد رفتیم. کلاس دوم دبستان به خیابان جمهوری امروز رفتیم. تا کلاس ششم خواندم.
خانواده با رفتنم به دبیرستان مخالفت کردند. برای همین، تمام دروس دبیرستان را با معلم خصوصی در خانه خواندم و دیپلم ادبی گرفتم. البته درس میدادم و درس میخواندم. اولینبار، در مدرسه حسنیه در خیابان اسکندری مشغول شدم. آن موقع، ما در مدارس ملی ـ اسلامی یعنی در جامعه تعلیمات اسلامی فعالیت میکردیم. مدتی بعد، در همان مدرسه حسنیه مدیر داخلی شدم که در حقیقت، مسئولیت کل مدرسه با من بود و همه کارها را خودم انجام میدادم.»
چیزی در وجودش تلنگر میزد که باید کاری برای دخترهای محلهاش انجام بدهد. خودش کنی بود و علاقه خاصی به روستای کن داشت. نمیتوانست طراوت و صفای محله خوش آب و هوای کن را فراموش کند. به خاطر همین، سال 1340 به امید راهاندازی یک مدرسه دخترانه به کن بازگشت.
«تا آن موقع، دخترهای کنی در مکتبخانهها و پیش ملاباجیها سواد قرآنی آموزش میدیدند و با شرعیات و نکات دینی آشنا میشدند. خانم بزرگوار مؤمن و باتقوایی به اسم «نورالسادات منظور الاجداد» درس قرآن و شرعیات به دخترها میدادند. وقتی حرف مدرسه دخترانه پیش آمد، خیلیها مخالفت کردند.
ریشسفیدها و حاجیهای محل هم کنار کشیدند. هر طور که بود در یک خانه قدیمی، مدرسه را پایهگذاری کردم. مرحوم حاج آقا تهرانی که از محله درقاضی بود، خیلی کمکم کرد با هم میرفتیم شهر تا میز و صندلی و نیمکت بخریم. کمکم مدرسه راه افتاد و با وجود مخالفتها، دخترهای زیادی پشت نیمکتهای مدرسه نشستند و کتاب ورق زدند و قلم به دست گرفتند.
مدرسه ما تا کلاس ششم ابتدایی بود. سال 42 اولین مهر مدرسه را گرفتیم و سال 45 اولین کارنامه تصدیق ششم را به دخترها دادیم. پای همهشان را خودم امضا کردم. خیلی از دخترهای کنی کارنامههایشان را من امضا کردم. تقریباً اکثر آنها دنبال درس و مشق را گرفتند. خیلیهاشان وارد آموزش و پرورش شدند و خیلیها هم الان شغل دارند. از حال و احوال خیلیهاشان باخبرم.»
راه اندازی اولین مدرسه دخترانه کن
معلمهای مدرسه ابتدا از همان ملاباجیها و خانمهای مدرس قرآنی بودند، تا اینکه کمکم معلم از شهر آمد. خانم مدیر میگوید: «همین خانم نورالسادات شد معلم قرآن و شرعیات مدرسه. معلمهای درسهای دیگر از شهر آمد. خودم هم شدم همه کاره. هم مدیریت میکردم، هم دفتردار بودم و هم ناظم.
مسئولیت زیاد و سخت بود. پیگیری کار بچهها هم با من بود. بخصوص، برای امتحان نهاییشان برای تصدیق 6 خیلی تلاش کردیم. سن بعضیها نمیخورد و خلاصه، دردسر زیاد بود. آن روزها عکس گرفتن در مدارس دخترانه اسلامی معنا نداشت. برای گرفتن عکس از دخترها برای تصدیق ششم عکاس آوردیم مدرسه و با اجازه خانوادهها عکس گرفتیم.
خدا را شکر، همه با نمرههای خوبی قبول شدند.»مدرسه، مدرسهای محلی بود و درآمد زیادی نداشت. حقوقی که خانم مدیر از مدرسه میگرفت کفاف نمیداد و خیاطی و بافندگی هم میکرد. جالب است که این هنر را به خیلی از دخترهای مدرسه یاد داد. مثل کلاس حرفه و فن آنها را با نکات زندگی و کدبانویی آشنا میکرد. عقیده داشت که باید یک زن کامل شوند و از هر انگشتشان هنر بریزد.
اما 9 سال از افتتاح اولین مدرسه کن نگذشته بود که مسئولان آمدند و گفتند به پاس زحماتش 9 سهم از مدرسه را به او میدهند. آخر، آن روزها مدرسه ملی بود، یک جورهایی مثل مدرسههای غیرانتفاعی امروز خودمان، ولی خانم مدیر قبول نکرد و اعتقاد داشت درس و تدریس را نمیشود با مادیات قاطی کرد.
خانم بزرگی 9 سال در مدرسه دخترانه کن مدیریت کرد. بعد از آن، به کرج رفت و در مدرسه قلم مشغول شد. میگوید: «بعد از انقلاب، همه مدارس دولتی شد، بخصوص مدارس جامع تعلیمات اسلامی. خیلی دوست داشتم به کارم ادامه دهم. لااقل به عنوان کسی که اولین قدم را برای راهاندازی مدرسه دخترانه روستایی برداشته، میشد خیلیها کارها کرد، ولی نشد. گاهی افسوس میخورم.»
جالب است که هنوز خودش را بازنشسته نمیداند. میگوید: «فکر میکنم هنوز هم توان دارم. در مدرسه دولتی که رسمی نشدم. یکبار خواستم یک مدرسه غیردولتی راهاندازی کنم که نشد. اصلاً زندگیام با بچهها و مدرسه گره خورده. کلی خاطره دارم از روزهایی که بر اساس تاریخ تولد بچهها سعی میکردم ریاضی یادشان بدهم. آن روزها معلمها از تمام وجود مایه میگذاشتند.
بچهها انگار قدر درس خواندن را بیشتر میدانستند. امروز به بچههایی که مدرسه میروند میگویم قدر لحظاتی را که پشت نیمکت مدرسه نشستهاید بدانید، قدر درس خواندن را. نعمتی است که خدا شامل حال آدمی کرده تا خواندن و نوشتن بیاموزد. خدا را باید به خاطر این توانایی شکر کنیم. معلمی هم شغل شریفی است. اصلاً تمام آدمهایی که در آموزش و پرورش کار میکنند باید بدانند شغل شریف و مهمی دارند و با آموزش و تربیت نسل آینده کشورمان روبرو هستند.
آن روزها اصرار من برای راهاندازی مدرسه دخترانه در روستای کن به خاطر این بود که اعتقاد داشتم زنها حتماً باید باسواد باشند. آنها مادران آینده هستند و باید زیاد بدانند و آگاه باشند.»شاگردهای قدیمی قدر مدیرشان را میدانند. در محافل زنانه دعوتش میکنند و هوایش را دارند. همهشان با دیدن خانم مدیر یاد مدرسه میافتند و میگویند: «خانم مدیر هنوز با جذبه و جدی است... در زمینه درس و تحصیل با کسی شوخی ندارد.
از آن مدیرهای سرسختی است که مهربانیشان پشت پشتکار و جدیتشان پنهان شده... برای خانم بزرگی احترام و درس و موقعیت از همه چیز مهمتر است.»فکرش را بکنید که مدیر مدرسهمان را به عروسی نوهمان دعوت کنیم. جالب است، نه؟ خانم بزرگی به عروسی دخترها و نوههای شاگردهایش میرود و به خانهشان. هنوز هم با خیلی از زنان کنی که روزگاری شاگردش بودند، دمخور است.
وقتی میخواهد از احساسش بگوید، خیلی قاطع و رسا میگوید: «پای تصدیق ششم ابتدایی همهشان را من امضا کردم.»قمرتاج آخوندبزرگی، مدیر و پایهگذار اولین مدرسه دختران کن، با اینکه چندان مایل به مصاحبه نبود با صبر و حوصله دفتر خاطرات دوران مدیریتش را برایمان ورق زد.
هرچند او فقط خاطراتش را مرور کرد، برای ما دفتر جدیدی در این روزهای آغاز سال تحصیلی باز کرد. زحمتکشان راه علم و تحصیل را فراموش نکنیم. خیلی از آنها در نزدیکی ما پیر و خسته از گذر ایام، روزگار میگذرانند و این ما هستیم که باید به پاس تلاششان به آنها ارج بگذاریم.
همشهری محله - 5